۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

شعری ازاستاد شهریار

منبر از پشت شيشه مسجد چشمش افتاد و ديد چوبه دار

عصبي گشت و غيضي و غضبي بانگ زد كه اي خيانتكار

توهم از دودمان ما بودي سخت وحشي شدي و وحشتبار

ما سر و كارمان به صلح و صلاح تو به جرم و جنايتـت سرو كار

نرده كعبه حرمتش كم بود كه شدي دار شحنه، شرم بدار

دار بعد از سلام و عرض و ادب وز گناه ناكرده استغفار

گفت ما نيز خادم شرعيم صورت اخيار گير يا اشرار

هركجا پند و بند در ماند نوبت دار مي رسد ناچار

منبري را که گيرو دارش نيست همه از دور و بر كنند فرار

ليك منبر فرو نمي­آمد باز بر مركب ستيزه سوار

دارهم عاقبت ز جا در رفت رو به در تا كه بشنود ديوار

گفت اگر منبر تو منبر بود كار مردم نمي كشيد به دار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر